خاطرات

در خاطرات کــودکـــیم چـلـچـراغــــها 


                                        آویـخـــته بـر سر در ایــوان باغـــها


چشمان خویش را چو بهم می نهم دمی     

                                      

                                 آن خـاطـرات گیــرد از  من  ســـراغــها


باد بهــــــار می رسـد از راهـهــای دور 


                                 آشـــــوب می کـــند بدل کوچه باغــها


بانگ هزار در همه جا پخش می شود


                                آمیـخــــتـه بـه غـلغـل شـــاد  کلاغــها


با اســبهای تیز تـک و  شــاد کودکـی            


                                ره می بـرم به  جنـگل گــزها  و تاغــها


ناگاه خاطـرات همــه محـو می شـود     


                               جـای گل است در همـــه جا زنگ داغها


بلبل ز صحن باغ گریزد باشک و خـون   


                           بـر جای اوسـت  همهمــــــه  زشت زاغها


ای  داد  از زمانه کجــا رفـت  آن  زمان 


                              آن  دل  مـرا  کجــا شــد و کو آن دماغها


آن  اســبها تمــام بزنجیـــر بسـته شد 


                            بر سـنگفـرش قـرن شکســت آن چراغها


می پرسم از سلیم و جوابم نمی دهد   


                              کـو  آن دمـاغهــــا و کجـــا  آن  فـراغهــا





                                                                                    بابا



                                                                       مرداد 1365



برای برطرف کردن جو غم زده و نوستالژیک از وبلاگ خانم سوسک سیاه  ایده گرفتم که در این بازی شرکت کنم  به گفته کپی برابر با اصل از خود وبلاگ ایشون : من عکس دسکتاپم را میگذارم تا شما بیایید شخصیت من را از روی دسکتاپ همایونی تحلیل کنید و البته خودتان هم اگر وبلاگ دارید بجنبید بروید این بازی ی خوشمزه را انجام بدهید ....


 




برای دیدن عکس دسکتاپ بر روی عکس کوچک کلیک کنید

hard & soft = سفت شُلی D:

شمس الملوک خانم اشاره ای کردن به زبان رمزی که با فخر الملوک خانم داشتن یادم اومد از زبانی که داداشم با دوستهاش اختراع کرده بود که بعدها نفهمیدم طی اقدام انتحاری خودم بود یا دل داداشم به رحم اومده بود که یکی از نسخه های تعلیماتی زبان به دست منهم رسید ... که بلافاصله با دوستهام سروناز و خاتم در میون گذاشته شد و تبلیل به زبان دوم ما شد ...

واقعا زبان آسون و قابل مصرفی بود و کسانی که کُد زبان رو نداشتن یحتمل هیچ از حرفهایمان نمیفهمیدن... بازی جالبی بود خصوصا اگه یکی از ترانه های مشهور رو به زبان ( سفت شُلی ) ترجمه میکردیم :

 

دوگیخ پَ ایژ ویگاله .... آسخانیخ تیر نِپاله

غتو پَیرَ و پالَ ....... جیله مینِ لاغزِ

 

خداییش فهمیدین ؟

 

شاید از داداشم اجازه گرفتم  و کُدش رو براتون گذاشتم که خودتون ترجمه کنین ...

 

 

 

 

سلام ؟ ..... سلام

به یارو گفتن پسر عموت اچ آی وی گرفته گفت نامرد همین چند روز پیش که جی ال ایکس گرفته بود!!



راستی سلام !


خوب دلم تنگ شد چکار کنم عیالوارم ایدز که ندارم !!


بعلـــــــــــــــــــــه .... میگفتم


آقا چند بار گفته باشیم واه واه بچه های این دوره و زمونه رو ببین ذره ای از پدر و مادراشون حساب نمی برن ما جلو مامان و بابا مون خدا بیامرز موش میشدیم ( چشمک و نیقو ) حالا برای اینا گلومون رو پاره کنیم حد اکثرش یه لیوان آب میارن که نفس کم نیاریم خدای نکرده


ولی خداییش من که یاد نمیدم موش شده باشم جلو بابا و مامان مووش نشدیم ولی خوب احترامشون رو هم میذاشتیم  جدا از زانو نوردی که به محض ورود بابا باید انجام میشد که عبارت بود از حمله از راه دور با فریاد بابا سلاااااااااااااام و گرفتن دو دست در دستان و پای اول سر زانو پای دوم روی شکم پای سوم روی سینه و نشستن سر شانه بابا که با خنده شیرین ابوی و حرکت به سوی مبل تمام میشد و صحنه بعدی ما پخش شده بودیم روی مبلای بزرگ سبز راحت که مثل آشیونه بچگیای ما بود


نیس ما طفلکیا کامپیوتر و دی وی دی و استغفرالله ماهواره و پی اس پی و کوفت و زهر مار نداشتیم !! این مبلهای سبز که تا همین آخری نشد بابا با سر رنگش به صلح برسیم اونا میگفتن آبی من میگفتم سبز و حال این بود که اینا یه نخ سبز داشت یه نخ آبی !!!! حکم قایقهای نجات ما و اتوبوس و خونه و مدرسه و همه چیز رو برای ما داشت البته اون زمانی که هوا مناسب حیاط رفتن و باغچه نوردی نبود ....


چه روزهایی که نخ کاموا به دست و با کمک یک سوزن قفلی که کج شده بود و نقش قلاب ماهی گیری رو بازی میکرد از روی پشتی این مبلا ماهی گیری یا هر نوع آشغال و کوسن و دمپایی که به قلابمون می افتاد می کردیم... چه بسا روزهای دیگه که با استفاده از فضای بین مبلها و میزها و با به کار گیری پشتی وبالش و ملافه  آپارتمانهای بساز و بفروشی زپرتی میساختیم و در اون ها به خونه بخت میرفتیم یا مدرسه یا اداره یا هرچی ..... چه بسا روزها که از روی این مبل به روی اون یکی میپریدیم با این تجسم که در زیر پامون سیل خروشانی غلیان میکنه .....


مبلها هنوز همون مبلها... همون قالی ... همون اتاق ... دمپایی ها با اندکی تفاوت کوسن از نوعی دیگر ... ولی بچه هامون روی مبلها ولو شدن و با چشمهای خمارشون به صفحه تلویزیون خیره شدن.... یا سرشون خم روی موبایلهاشونه و گیم بازی میکنن .... با دیدن هیچ بزرگتری از روی احترام برپا نمیزنن ...شوق و ذوقی هم برای رفتن توی حیاط ندارن ... نگرانم ؟ بله .... کاری میکنم ؟ دعا .... گاهی هم گوشزدی که پاشو بچه بزرگتر که نشسته تو نباید زانوهات از سرت بالا تر باشه


واو عجب غلیان احساساتی بود و خوب چسبید



برگشتم ؟ نمیدانم



میمانم ؟  الله اعلم



دوست دارم بمانم ؟ البته



شما چطور ؟


هرکی نفهمید چی نوشتم برگرده از اول بخونه اگه باز نفهمید غمش نباشه خودمم نفهمیدم


پیوست : آق مهندس و بچه ها هم خوبن سلام میرسونن زلزله بزرگ شده ریشتر هاش هم باخودش بزرگتر شدن اوضاع و زمونه هم به قول ننه سمانه ای ...... میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگذره

قصه های شبونه

امروز حالم حسابی بارونیه!!

عجب دنیاییه دنیای کودکی!!!

یادم میاد اون موقع ها شبا که مامانمو مجبور میکردم واسه م پیش از خواب قصه بگه... قصه ملک ابراهیم و کره اسب دریایی.. قصه خاله سوسکه که زن آقا موشه میشد.... قصه ملک جمشید..... قصه.....حالا همه شم از اول تا آخرش بلد بودم...

بعد ، مامان بیچاره هم بعد یه روز کاری پر مشغله، تازه مجبور بود بشینه واسه من قصه بگه.

یکی بود یکی نبود... زیر گنبد کبود، توی یک........

.....بله ...چی میگفتم؟ آها! ملک ابراهیم توی مکتب خونه نشسته بود که یهو! کره اسب دریایی اولین شهنه رو کشید ... یعنی ملک ابراهیم بیا که ( مینا) میخواد بره مهمونی... توی مهمونی همه دوستاش بودن.. سیمین بود و سنبل........

- مامان!!!! بازم خواب رفتین؟

ها! کجا بودم؟.......

الان هم که شبا مینشینم کنار تخت دختر کوچیکم که قصه براش بگم... ( اون روزا که خیلی خوابم گرفته و نمیتونم از روی کتاب براش بخونم) ، تاریخ رو می بینم که دوباره تکرار میشه....

یکی بود ، یکی نبود .... یه خاله سوسکه ای بود......

..... آره ، خاله سوسکه چار تا پا داشت چار تا پای دیگه هم قرض کرد و از دست قصابه فرار کرد....بعد....( روشن) یه روز به مامانش گفت: مامان.....

- مامان!..... بازم خواب رفتین؟!

...ها ! کجا بودم؟.......

میدونم که خیلی از مخاطبای من هنوز چیزی از اون دوره شون نگذشته. هنوز باید قصه های شبانه و بوسه قبل از خوابی که مامان یا باباشون براشون میگفتن خوب یادشون باشه... به نظر من اینها عزیز ترین گنجهای زندگی من هستن که سعی می کنم همیشه اونا رو ته صندوق خونه قلبم حفظ کنم، نکنه یادم بره!

یادتون میاد آخر شبا که از مهمونی به خونه بر می گشتین.... آیا شما هم وقتی علامت سر کوچه تونو می دیدین، یهو گردنتون شل نمیشد و خودتونو به خواب نمیزدین که بابا وقتی که ماشینو تو گاراژ زد بیاد و آروم شما رو بلند کنه سر شونه بذاره و ببره توی تخت خواب بخوابونه؟ جالب اینجاست که بابا خوب می دونست که شما خواب نیستین ولی بهتون توی بازی کردن رل آدمای خواب کمک میکرد....

تاریخ اینجا هم برای ما تکرار میشه و ما هم مثل بابا به روی خودمون نمیاریم که خبر داریم نی نی خواب نیست ، همونجور مثل بابا بغلش می کنیم و به تخت خواب می رسونیم... چون می دونیم که اینم جزو گنجینه های آینده بچه مون توی قلبش حفظ میشه.

احساس کردم به یه مادر بزرگ قصه گو تبدیل شدم....

فدای همه...

 

باشگاه استعداد های بی همتا

اولا سلام و عرض پوزش برای خوش اخلاقی اخیر ، اینجانب دچار خود پر مشغله کو چاره؟ چه گورم رو بکنم دیدگی ( به اختصار دپ زدگی ) پیش از عید شده ام ولی سعی می کنم دیگه گذارش لحظه به لحظه این حالات رو کمتر بدم ...



شمسی خانوم که معرف حضور همگی هست ؟ مدیریت باشگاه استعداد های بی همتا رو به عهده گرفته ما هم برای عضویت شروع می کنیم به نوشتن گوشه ای از دریای بی کران استعداد هامون ... باشد که برای باقی ماندگان درس عبرتی باشد

1-یکی اینکه اصلا لجباز نیستیم همه اونایی که می گن ما لجبازیم خودشون لجبازن .... ایشششششش

2-بعدشم گرفتار تنبلی مفرطیم یعنی واسه هر کاری باید واسه خودمون یک دو سه بگیم تا از جامون بلند شیم یکی از دلایل گذاشتن انواع و اقسام کلاس های مختلف و پر کردن همه ایام هفته هم همین بود دیگه ....

3-خوابیدن توی ماشین ،آق مهندس می فرماین جاده حکم والیوم ده رو داره واسه مون ما که ندیدیم جاده چیه چون اول هر سفر رفتیم تو خط پادشاه هفتم هشتم ولی اگه آق مهندس میگن حتما راست می گن...

4 - چارمن و یکی از درخشان ترین استعداد هامون که چند باب داره و از هر بابش چند باب تازه باز میشه ... حالا ما چند باب رو براتون مفتوح می کنیم ( گفتم بفهمین عربی هم بلتم) تا شما هم فیض ببرین:
در باب فراموشی ...

یکی از استعداد های خدادادمون که خوره فیلم بودنه اونم فیلمهای درام ، اکشن، عشقولانه ... به غیر از ترسناک و البته شدیدا دچار تی اف که همون تهاجم فرهنگی می باشه هستیم ... خوب تا اینجاش چه ربطی به باب فراموشی داشت اون چشم بصیرت می خواد هر کی داشت فهمید ...

هرکی نداشت می گمش ..

ای آق مهندس ما و هکذا ( ای ول عربی) سرو ناز خانوممون عقیده دارن ما بیخود هی در به در دنبال فیلم و دی وی دی توی هر سوراخ سنبه ای میگردیم ، 3-4 تا فیلم هر کدوم با یه موضوع ( 1-درام 2- اکشن 3- عشقولانه 4- وغیره) مارو کفایت می کنه چون هر فیلمی که می بینم به آخرش نرسیده اولش رو فراموش کردم !!!! پس می تونم همون فیلم ها رو مکررا ببینم...

البته ما این موضوع رو شدیدا تکذیب می کنیم .. چند وقته یه کمی سرمون شلوغه یه چیزایی یادمون میره ... بله؟ چی چند وقته؟


روزا دارم دور خودم می گردم و هزار تا چیز میز یادمه که بیام تو وبلاگم بنویسم بعد که دستم رو کی بورد میاد بووووووووووووووق مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد . نو رسپانس تو ....


شروع کردن یه جمله و فراموش کردنش اون وسطا و خیره شدن به گوشه ای با کلمات ... اممممممممممم ... چیززززززززززه ..... و بعدشم لبخند ابلهانه ... یادم رفت چی داشتم می گفتم



فرو رفتن توی فکر وقتی یکی داره باهام درد دل می کنه و کم کم نشستن یه لبخند رویایی روی لبا وقتی طرف داره از اوج بدبختی هاش می گه.

یا خیلی خودمو نو بکشیم سوتی ندیم،

نیم ساعتی با تکون دادن سر و بالا بردن ابرو و گاهی آه کشیدن و هر از گاه گفتن کلمه ای کوتاه مثل : جدی ؟ نه!!!! عجب!


استعداد پنهان کردن چیزی در جای امن که تا عمر دارم آرزوی پیدا کردنش به دلم بمونه

و استعداد شدیدا متبلوری توی زندگی در بازار شامی که به اتفاق با فرزندان دور و بر خودمون را می اندازیم که صد تا خدم و حشم نتونن جمع و جورش کنن!!!


اوووووووه و استعداد اینکه دائما وقتی یه جا نشستم توی ذهنم دارم توی یخچال و کابینت ها رو زیر رو رو می کنم که ببینم چیز خوشمزه کجا قایم کردم از دست خودم ؟!!!


اوووووووه و مهمترین استعداد خوش اخلاقی وافریه که وقتی گریبانگیرمون می شه بلا نسبت هرکی از نزدیکی های محله مون رد میشه با علامت هشدار روبه رو میشه


و ، و ، و، شنیدین یارو بعد دو سال خدمت سربازی وقتی برگه پایان خدمتش رو بهش می دادن گفت : اٍه اینو که داشتم گواهی نامه می خواستم !!!!! اون من بودم...

پس: رفتن راه هایی که اصلا لزومی به رفتنشون ندارم و گذاشتن وقت روی کارهایی که ارزشش رو نداره هم از استعداد های بی همتای ما می باشه


از همگان دعوت به عمل آمده تا آنها نیز در این باشگاه با نوشتن استعداد های بی همتای خویش نام نویسی کنند

بچگیا

گفته بودم از خونه مون؟....

 

..... یه حیاطی داشتیم که به اندازه کوچکی من بزرگ بود .... البته اینم بگم ٬ هرچی من بزرگ شدم اون کوچیک شد .

 

توی باغچه حیاط ما ٬ یه دونه حوض سنگی بود باسنگای گردی که از ته رودخونه جمع کرده بودن ٬ یه آبشار کوچیک هم داشت و آب از توی حوض پمپ می شد بالا و از توی آبشار یواش یواش با آهنگ دل انگیز آب پایین می ریخت .

 

یه باغچه کوچیکم واسه خاک بازی ما بود که با خاک های نرم برای خودمون روزا قصر های خیالی بسازیم ...

 

اون تهش سپیدار بود جلو ترش ابریشم و یاس کبود ٬ سه رنگ و یه گیلاس بود ... و از همه مهمترش یه آلبالو ...

 

این درخت آلبالو برام خاطره ها داره ... اولای فصل بهار من به همراه شکوفه ها  روی شاخه های اون اطراق می کردم ٬  وقتی گلبرگاشون می ریخت من با دونه دونه های سبز ریز عهد دوستی ریخته بودم .

 

روزا بعد از مدرسه روی درخت می رفتم و انتظار خرداد رو می کشیدم ٬ اولش آلبالو ها زرد و نارنجی بودن٬ بعدشم قرمز روشن و هنوز مزه آلبالو ها گس و ترش بود ... اما من باکی نداشتم خوردنو شروع می کردم ...

 

چه درخت خوبی بود یادش به خیر ... اون روزا دیگه پاتوق من و سروناز از سر دیوار به درخت منتقل می شد ... چه راحت جای سه تا بچه رو میداد ٬ یه شاخه اش که بهشت بود چون می شد بدون اینکه دستت رو به شاخه بگیری روش واستی و دو دستی آلبالو ها رو بقاپی .. اون یکی باید روش وامیستادی و دستت رو به شاخه بالای سرت می گرفتی ولی ماتمی نبود ٬ واسه ما که حال میداد ...

میدونی آلبالویی که قبل از تو یه گنجشک نوکش زده باشه خیلی خوشمزه تره ؟ خوب دارم بهت می گم ... می گی نه امتحان کن ...

یه روزم روز جهانی آلبالو چینی اعلام می شد ... همه بچه های محله مون جمع می شدن تا با هم آلبالو ها رو بچینیم  ٬ چند نفر روی درخت ٬ چند نفر روی دیوار ٬ بقیه هم پایینا آلبالو هایی که  چیدیم رو تو سبد های بزرگ خالی کنن ... باز دوباره سطلا رو با طناب می کشیدیم  تا دوباره پر بشن با آلبالو های ترش و آب دار ......

 

ای خدا چی می شد باز دوباره مزه آلبالو هایی که وسط کار میخوردیم رو حس کنم ؟

 

دیگه هیچی بچگی مون نمی شه ٬ دیگه هیچوقت دوستیا مثل اونوقتا نمی شه ..

 

یادمه با اون موهای ژولیده که به هیچ سراطی مستقیم نمی شد سبد به دست از دیوار بالا و پایین می شدم

 

یادمه حاتم با اون همه دیسیپلین و ژست و ادا با پیژامه می اومد تا لباساش خدای نکرده آلبالویی نشه

 

سرو ناز بود، خان داشم بود، سلی بود، ساره و خاتم و  حتی دختر خاله های دیگه هم همه به عشق اون سبد آلبالویی که آخر سر دست مزدشون بود از محله های دیگه  می اومدن .

 

عجب صفایی داشتیم ، با چه چیزای کوچیکی حال می کردیم ....

 

باز دلم هوای اون موقه ها رو می کنه

بازی می کنیم..............

سلام خواهر

اول بگم از آخرین باری که بازی کردم یادم نیست چند وقت می گذره به نو جوونی خودتون ببخشین

بعدشم این آهنگایی که من ازشون خاطره دارم نصف جار جوونا نشنیدن می خندن بهم خوب بخندن خوشم میات آهنگای 15 -20 سال پیش رو دوس داشته باشم

مرسی قزن جون حس ماجرا جوییم گل کرد میوه هم داد....


1 همین آهنگه پست قبلیم رو ( یادتون نره پست قبلیه رو بخونین دووووووووووووووووسش دارم )


بگو ای یار بگو .... یاد زمون نامزدیم میافتم آق مهندس تهرون سیتی بود واس سربازی مایم تو خونه با ضفت صوتی که از خان داداش روفته بودیم ( کش رفته بودیم ) هی این آهنگای ابی رو که کاستش( نخند خوب اون موقه ها سی دی کم بود ) رو آق مهندس واسه مون خریده بود گوش میدادیم و دلمون واس آق مهندس تنگ میشد تنگ شدنی.

1 بازم ابی : دوست دارم سبد سبد .......

اینم بر میگرده به همون کاست که آق مهندس داده بود و همون ضفت صوت که از خانداش روفته بودم که شماطه شو میزون کرده بودم هر روز منو با آهنگ دوست دارممممممممممم بیدار کنه که از دوری آق مهندس دق نکنیم... گرچه توی ماه عسلم فهمستم آق مهندس این آهنگو دوس نداره عوضش (دوست دارم می دونی که این کار دله )رو دوس داره...

پس :

3 دوست دارم میدونی که این کار دله .... یادم نیست خواننده اش کی بود به صدای آق مهندس باهاش خاطره دارم ...


4 : THE LAST TIME I CRIED کریس د برگ اون موقع ها کتاب لایریکزش چاپ نشده بود با سرو ناز ( با عرض معضرت از سروناز خانوم )و دوست رفیقام ساعت ها رو ضفت صوت قوز می کردیم هی میزدیم عقب هی گوش می دادیم که نوشته اش رو میزون کنیم آی حال میداد....

البته همه آهنگای کریس دبرگ واس ما اون موقع ها مساله حیثیتی بود ....

5: LADY IN REDکریس دبرگ که با بر و بکس شوSHOW یش رو هم اجرا کردیم وای چقدر می خندیدیم از این آهنگ ها شو درست می کردیم آااااااااااااااااااااااای داد از گرفتاری .....


6: تاک سیاوش قمیشی .....

یادمه باید با بر و بکز هر جا که میشد قیافه های شدیدا عارفانه می گرفتیم و با صدای آروم شروع می کردیم ...

تو یه تاک قد کشیده ....

بعدش که میرسید به اونجا ها که میگفت نه دیگه پا می شم اینبااااااااااااااااااار خالی از هر شک وتردید .....

شدیدا منقلب میشدیم در حدی که از جا هامون بلند میشدیم و با صدا های تنور ( نه اون تنوری که نون می پزن توش ) کاملا از نت بیرون زده ولی صد در صد پر احساس بخونیم : بذار آدما ااااااااااااااااا بدونن ، می شه بیهووووووووووووده نپوسید .....

آخی.... نازی....


7 : هفت تا بود تو بازی؟ یادم میات اولین آلبومی که واسه خودم ضفت کردم آلبوم اندی کورس بود که توش آهنگ بلا ای بلا دختر مردم بود ؟.....

آها شما ها که یادتون نمیاد یه مشت جار جوون ...


ای دختر صحرا نیلوفر .... وای نیلوفر ..... وای نیلوفر...... از این آهنگ شدیدا یاد خونه سرو ناز اینا می افتم که یه مهمونی توی حیاط داده بود و این آهنگ در اوج جدیدی و محبوبی بود.



راستی از اسکار چه خبر؟ چند تا از فیلم هاش رو شدیدا دلم می خواد زوووود دی وی دیش رو پیدا کنم ... زود سریع فوری هر کی میدونه آدرس سایتی که بتونم اونجا اطلاعات اسکار رو ببینم برام بنویسه .... یا سایتی که بتونم فیلم هاش رو دانلود کنم نیس ای تی اس ول داریییییییییییییمممممممممممممم.....

بگو ای یار....

بگو ای یار بگو

      ای وفا دار بگو

            از سر بلند عشق

                      بر سر دار بگو

 

یاد قدیما .... یاد اون مو قه ها.... صبح شماته رو با صدای ا ٍبی کوک می کردم .. (دوسٍت دارم... سبد سبد...)

اون موقه ها  که غمی نبود جز پیدا کردن آخرین آلبوم کریس د برگ ....

اون موقه ها که مشکلی نبود جز صدا زدن تاکسی برای رفتن به کلاس بدن سازی .

اون موقه ها که اعصاب خورد کن ترین کارا آماده کردن انشای معلم انگلیسی بود.

 

بگو از خونه بگو

       از گل پونه بگو

              از شب شب زده ها

                         که نمی مونه بگو

 

بازم خدا رو شکر هنوز هم همٍْی نیست به جز دکتر دندون پزشک بچه .

هنوزم  مشکلی نیست به جز اینکه هر روز فکر درست کردن ناهار و شام بچه ها باشی.

هنوزم اعصاب خورد کن ترین کارا  گرفتن تاکسی برای خرید خونه است.

 

بگو از محبوبه ها

     نسترن های بنفش

           سفره های بی ریا

                      روی سبزه زار فرش.

 

یاد او قدیم ترا به خیر که نه غمی بود نه همْی نه غصه ای نه اعصاب خوردی.....

یادش به خیر اون قطعه کوچولوی باغچه رو که مخصوصا چیزی توش نکاشته بودن که من و امثال من توش روزا گٍل بازی کنیم.

یادش به خیر اون تخته پاره ای رو که داداشم طراحی کرده بود باهاش خاک های ضبر رو از خاک های نرم جدا کنیم.

یادش به خیر اون اطاق گردی ( دایره ای ) رو که مامانم تشک و پشتی ها رو توش نگه میداشتن محل  قایم  باشک بازی ما بود . چه قدر از بالش و پشتی هاشون رو اینجوری پاره کردیم خدا می دونه .

 

بگو ای یار بگو

      که دلم تنگ شده

             رو زمین جا ندارم

                      آسمون سنگ شده

 

یادش به خیر با پسر خاله ام اونجا مدرسه بازی می کردیم ( بازی مورد علاقه من چون هنوز مدرسه نمی رفتم.) با پسر خاله ام می رفتیم مدرسه و سر راه دشمنا بهمون حمله می کردن . پشت سه چرخه های خرگوشی مون قایم می شدیم و بهشون تیر اندازی می کردیم تا همه دشمنا تار و مار می شدن بعدش به مدرسه می رفتیم ...... و این روال هر روز ادامه داشت.

 

بگو از شب کوچه ها

        پرسه های بی هدف

                  کوچه باغ انتظار

                            بوی بارون و علف

 

یادش به خیر اسب سواری روی پشتی مبل های سنگین مامان اینا

یادش به خیر ماهی گیری روی  پشتی مبل های سنگین مامان اینا .

یادش به خیر  بالا  بلندی   روی پشتی مبل های سنگین ......

یادش به خیر  گرگم به هوا  روی مبلهای سنگین ......

یادش به خیر ........

 

بگو از کلاغ پیر

       که به خونه نرسید

                از بهار قصه ها

                        که سر شاخه تکید

 

 

 

                         یادش به خیر