قصه های شبونه

امروز حالم حسابی بارونیه!!

عجب دنیاییه دنیای کودکی!!!

یادم میاد اون موقع ها شبا که مامانمو مجبور میکردم واسه م پیش از خواب قصه بگه... قصه ملک ابراهیم و کره اسب دریایی.. قصه خاله سوسکه که زن آقا موشه میشد.... قصه ملک جمشید..... قصه.....حالا همه شم از اول تا آخرش بلد بودم...

بعد ، مامان بیچاره هم بعد یه روز کاری پر مشغله، تازه مجبور بود بشینه واسه من قصه بگه.

یکی بود یکی نبود... زیر گنبد کبود، توی یک........

.....بله ...چی میگفتم؟ آها! ملک ابراهیم توی مکتب خونه نشسته بود که یهو! کره اسب دریایی اولین شهنه رو کشید ... یعنی ملک ابراهیم بیا که ( مینا) میخواد بره مهمونی... توی مهمونی همه دوستاش بودن.. سیمین بود و سنبل........

- مامان!!!! بازم خواب رفتین؟

ها! کجا بودم؟.......

الان هم که شبا مینشینم کنار تخت دختر کوچیکم که قصه براش بگم... ( اون روزا که خیلی خوابم گرفته و نمیتونم از روی کتاب براش بخونم) ، تاریخ رو می بینم که دوباره تکرار میشه....

یکی بود ، یکی نبود .... یه خاله سوسکه ای بود......

..... آره ، خاله سوسکه چار تا پا داشت چار تا پای دیگه هم قرض کرد و از دست قصابه فرار کرد....بعد....( روشن) یه روز به مامانش گفت: مامان.....

- مامان!..... بازم خواب رفتین؟!

...ها ! کجا بودم؟.......

میدونم که خیلی از مخاطبای من هنوز چیزی از اون دوره شون نگذشته. هنوز باید قصه های شبانه و بوسه قبل از خوابی که مامان یا باباشون براشون میگفتن خوب یادشون باشه... به نظر من اینها عزیز ترین گنجهای زندگی من هستن که سعی می کنم همیشه اونا رو ته صندوق خونه قلبم حفظ کنم، نکنه یادم بره!

یادتون میاد آخر شبا که از مهمونی به خونه بر می گشتین.... آیا شما هم وقتی علامت سر کوچه تونو می دیدین، یهو گردنتون شل نمیشد و خودتونو به خواب نمیزدین که بابا وقتی که ماشینو تو گاراژ زد بیاد و آروم شما رو بلند کنه سر شونه بذاره و ببره توی تخت خواب بخوابونه؟ جالب اینجاست که بابا خوب می دونست که شما خواب نیستین ولی بهتون توی بازی کردن رل آدمای خواب کمک میکرد....

تاریخ اینجا هم برای ما تکرار میشه و ما هم مثل بابا به روی خودمون نمیاریم که خبر داریم نی نی خواب نیست ، همونجور مثل بابا بغلش می کنیم و به تخت خواب می رسونیم... چون می دونیم که اینم جزو گنجینه های آینده بچه مون توی قلبش حفظ میشه.

احساس کردم به یه مادر بزرگ قصه گو تبدیل شدم....

فدای همه...

 

نظرات 9 + ارسال نظر
زیرشیروونی پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:56 ب.ظ

کوچه های خاکی اون قدیما

پر زآواز نشاط بچه ها بود ...

شهر فرنگی تو اون دنیای کوچک

قصه هاش شیرین ترین قصه ها بود

الله

پرنسس جنی پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 05:15 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

آخی . بچگی...... حتی فکر کردن بهش لذت بخشه.


درنگ جیز نیست من رفتم لینکت کنم.

قربونت مرسی منم همینجور

پرنسس جنی جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ق.ظ http://hastie.blogsky.com

این قدر عجله داشتم که جایز رو جیز نوشتم ببخش. بابت لینک ممنونم.

ماتیلدا جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ق.ظ http://matilda1992.tk

:)

مرجان جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:44 ب.ظ http://dayy.blogsky.com

خدا حفظت کنه مامانه نی نی ها :دی

منم خوب یادمه که وقتی از مهمونی برمیگشتیم خودمو میزدم به خواب تا بابا بغلم کنه ببره تو رختخواب ((=
آبجی بزرگه ام یادمه دستمو میخوند هی صدام میزد یا منو بزور بلند میکرد وایسم اما باور کن همونجور که وایساده بودم از رو نمیرفتمو باز اصرار داشتم ثابت کنم که خوابم ((=

فدات بشم
منو خندوندی :دی

راستش الان ما هم همین مسئله رو داریم با دوتا دختر که می خوان به همدیگه ثابت کنن کدوم یکی خواب تره :))

مهتابی خانوم جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 04:16 ب.ظ http://saaaraaa.blogfa.com

والا ما که میمیریم واسه قصه...ولی قصه غصه نه هاااااااااا!


چند پست قبلت رو که خوندم یه حالی شدم...میدونی...تقریبا بهش میگن حس مشترک...

منظورم اون پست آلبالوییت بود مامان خانوم!

ایشالا که حال خوبی شده باشی

منم از اون پستم خوشم میاد برای همین باز به این وبلاگ اوردمش

بید مجنون جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 08:57 ب.ظ http://from2008.blogsky.com

میدونی از بچه گیم فقط بمباران و قطعی برق و چراغ گازی و چراغ نفتی و نیش پشه و دلهره و دلسوزی واسه اونایی که رفتن یادم مونده که خودش قصه بود و مام دیگه حوصله قصه های اضافی رو نداشتیم
صبح میرفتی مدرسه میدیدی چند تا از دوستات نیستن یا رفتن شهرستان یا رفتن اون بالا
بچه بودیم بالا رفتن یعنی چی ؟ فقط میفهمیدیم که رفتن همین

پس خدا کنه بچه هات از بچگی خاطرات شیرین داشته باشن

ما اینجا خدا رو شکر از جنگ فقط قحطی شو کشیدیم ترسش رو نچشیدیم...

b شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ق.ظ http://beenazeer.blogspot.com

yadam miad bachegia otagh asbab bazia mano oono arusaka madrese o hambazia che zud gozasht che zud gozasht bachegia

چه زود گذشت بچگیا

سعید پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 05:12 ب.ظ

سلام
با قصه هات منو بردی تو حس سالهای خوب کودکی.
سالهایی که تو روزای سرد زمستون میخوابیدم زیر کرسی . مامانم رج به رج قالی میبافت و قصه میگفت و هر قصهرو هزار بار میشنیدم و باز لذت میبردم.
چقدر میشد که جهره آدمای قصه رو تجسم میکردم که ملک جمشید اینجوریه و ....

و...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد