دلتنگی

دلم تنگه ....


برای کلاه کشباف آبی و قرمز و سفید ...


ربدوشامبر قهوه ای قدیمی ....


عینکهای متعدد مخصوص مطالعه سر هر تاقچه...


کاغذهای خط خطی ....


ویتامین ث.....


صدای قیژ قیژ قلم درشت روی کاغذای گلاسه ....

 

جومونگ....


نون جو های نئوپان مانند خرد کرده توی شیر ....


عرق پونه توی در یخچال ....


جدول ابجد ...


نگاه مهربانی از بالای عینک مطالعه ....


نجواهای صبحگاهی با خداوند متعال ....


باز شب جمعه اومد و قفسه سینه ام قفس تنگی شد برای دلم.....


....

آرشیو

افتادم توی آرشیوم آی دلم گرفت ...


راستش هم گرفت هم باز شد


یادم اومد این چند ساله کی شاد بودم کی غمگین



به هر حال کلی زحمت کشیدم خسته شدم آرشیوم رو موضوع بندی کردم



شما هم برین سر بزنین تا زحماتم به باد نره



خداییش بعضیاشون ارزش دوباره خوندن داشت حالا از ما گفتن

گله

یه گله دارم ....


از دوستانی که در روزمرگی خودشون رو غرق میکنن و گاها فکر میکنن وبلاگ جاییه که هر چی زر دارن باید با لحن گلایه از خدا و مم لکت و رانندگان مم لکت باید توی اون بریزن


آقا رحمی به دل ما بکنین ... حالا اگه من نیام و زر هام رو برای شما بزنم یعنی دل بی غمی دارم ؟


نه جانم ... از بچگی بهمون گفتن که اطرافیانت چه گناهی دارن که تو زندگی به کامت نیست؟


عزیز دل خواهر هر چی زر داری بریز روی یه صفحه کاغذ بی کاره و آتشش بده ببین چه حالی میده ...


یا ریز ریزش کن که حرکتش هم ورزشی باشه برای عضلات دستت....


بعد یه شربت آبلیمو خنک یا یک لیوان خطمی دبش نوش جان کن...


بعد بشین پای کامی و وبلاگت رو آپ کن .... عیبی نیس که روحیاتت رو به نمایش بذاری ولی نه وقتی که به قول خانداشم قبض برقت رو از لای در سر دادن تو...


وقتی که حس نوشتن داری و میخوای قلمت رو به نمایش بذاری بنویس .... گله میخوای بکنی بکن... زر میخوای بزنی بزن .... ولی بعد از اون لیوان خطمیه که گفتم .... رحمی به دل بیچاره ما بکن ....



.....



های های های ریختم بیرون ....



هیشکی نیست یه لیوان خطمی دست من بده ؟

مامان!!!!

بیا و بچه بزرگ کن !!!!



میگم :مامان این کتاب من کجاست ؟




دخترم میگه : کدوم کتاب ؟




_ همین کتاب .... من گوساله ام





- مامان ؟!!!!! 


...



...



...



- شما که دیگه گاوین ؟!!!!!!!




من :




دختره دم بریده ی ¤٪×،*)()*،×٪¤٫٬! بیا ... بیا ببینم .....

من گوساله ام !

نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!


من که نه !!!



این عنوان کتابیه که آق مهندس اینبار از تهرون برام سوغاتی اورد نوشته ها و کاریکاتور ها از بزرگمهر حسین پور .... نگاه اول آدم فکر میکنه کتاب کودکانه است و نگاه دوم کاملا برعکس بزرگانه سیاسی و خیلی خیلی جالب و خنده داره .... خلاصه از آق مهندس همینجا کتبا تشکر میکنم از سوغات جذاب و دیدنی اش.....




هااااااا


جونم برات بگه خواهر بعد از زلزله چشممون به سونامی روشن شد بچم فعلا با لنگ و لغت حضور مثبت خودش رو در زندگی ما نشون میده با فعالیت های فوقانی و تحتانی که وقت ما ره شبانه روز همچی قشنگ میگیره ........ قرارم هَ برم وشش واکسن بزنم همچی بفهمی نفهمی دچار تنبلی مفرط شدم زورم میا وخزم برم بچه ره سوراخ و تب دار و مریضش کنم ........ هـــــــــــــــــــــــــــی زندگی هی .....




افاضات زلزله :


مامان شما مامانتون رو چی صدا میزنین ؟ ( با توجه به اینکه من آدم بزرگ دم گوری هستم و به عنوان یه شخص کاملا رشد کرده قابل مثل زدنم ) 


- میگم مامان ...


- بابا چی؟


- بابا هم میگن مامان ....


- اِه !؟!    پس من کی میتونم مثل بابا صداتون کنم


عیـــــــــــــــــــــــــال !!!!!؟


- هه هه به همین خیال باش تا آخر عمرت من همین مامان میمونم حتی وقتی سیبیلات سفید بشه .....




سلام ؟ ..... سلام

به یارو گفتن پسر عموت اچ آی وی گرفته گفت نامرد همین چند روز پیش که جی ال ایکس گرفته بود!!



راستی سلام !


خوب دلم تنگ شد چکار کنم عیالوارم ایدز که ندارم !!


بعلـــــــــــــــــــــه .... میگفتم


آقا چند بار گفته باشیم واه واه بچه های این دوره و زمونه رو ببین ذره ای از پدر و مادراشون حساب نمی برن ما جلو مامان و بابا مون خدا بیامرز موش میشدیم ( چشمک و نیقو ) حالا برای اینا گلومون رو پاره کنیم حد اکثرش یه لیوان آب میارن که نفس کم نیاریم خدای نکرده


ولی خداییش من که یاد نمیدم موش شده باشم جلو بابا و مامان مووش نشدیم ولی خوب احترامشون رو هم میذاشتیم  جدا از زانو نوردی که به محض ورود بابا باید انجام میشد که عبارت بود از حمله از راه دور با فریاد بابا سلاااااااااااااام و گرفتن دو دست در دستان و پای اول سر زانو پای دوم روی شکم پای سوم روی سینه و نشستن سر شانه بابا که با خنده شیرین ابوی و حرکت به سوی مبل تمام میشد و صحنه بعدی ما پخش شده بودیم روی مبلای بزرگ سبز راحت که مثل آشیونه بچگیای ما بود


نیس ما طفلکیا کامپیوتر و دی وی دی و استغفرالله ماهواره و پی اس پی و کوفت و زهر مار نداشتیم !! این مبلهای سبز که تا همین آخری نشد بابا با سر رنگش به صلح برسیم اونا میگفتن آبی من میگفتم سبز و حال این بود که اینا یه نخ سبز داشت یه نخ آبی !!!! حکم قایقهای نجات ما و اتوبوس و خونه و مدرسه و همه چیز رو برای ما داشت البته اون زمانی که هوا مناسب حیاط رفتن و باغچه نوردی نبود ....


چه روزهایی که نخ کاموا به دست و با کمک یک سوزن قفلی که کج شده بود و نقش قلاب ماهی گیری رو بازی میکرد از روی پشتی این مبلا ماهی گیری یا هر نوع آشغال و کوسن و دمپایی که به قلابمون می افتاد می کردیم... چه بسا روزهای دیگه که با استفاده از فضای بین مبلها و میزها و با به کار گیری پشتی وبالش و ملافه  آپارتمانهای بساز و بفروشی زپرتی میساختیم و در اون ها به خونه بخت میرفتیم یا مدرسه یا اداره یا هرچی ..... چه بسا روزها که از روی این مبل به روی اون یکی میپریدیم با این تجسم که در زیر پامون سیل خروشانی غلیان میکنه .....


مبلها هنوز همون مبلها... همون قالی ... همون اتاق ... دمپایی ها با اندکی تفاوت کوسن از نوعی دیگر ... ولی بچه هامون روی مبلها ولو شدن و با چشمهای خمارشون به صفحه تلویزیون خیره شدن.... یا سرشون خم روی موبایلهاشونه و گیم بازی میکنن .... با دیدن هیچ بزرگتری از روی احترام برپا نمیزنن ...شوق و ذوقی هم برای رفتن توی حیاط ندارن ... نگرانم ؟ بله .... کاری میکنم ؟ دعا .... گاهی هم گوشزدی که پاشو بچه بزرگتر که نشسته تو نباید زانوهات از سرت بالا تر باشه


واو عجب غلیان احساساتی بود و خوب چسبید



برگشتم ؟ نمیدانم



میمانم ؟  الله اعلم



دوست دارم بمانم ؟ البته



شما چطور ؟


هرکی نفهمید چی نوشتم برگرده از اول بخونه اگه باز نفهمید غمش نباشه خودمم نفهمیدم


پیوست : آق مهندس و بچه ها هم خوبن سلام میرسونن زلزله بزرگ شده ریشتر هاش هم باخودش بزرگتر شدن اوضاع و زمونه هم به قول ننه سمانه ای ...... میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگذره

قصه های مادر بچا


به به سلامن علیکم 

 

آقا دلم برای اراجیف بافی تنگ شده کیه که حرفی داشته باشه 

 

10 تا انگشت روی کی برد 

 

مخ خاموش چشم خمار برو که بریم ببینم به کجا میرسم 

 

میخوام داستان تراوین بازیم رو بنویسم  123 - 123  شروع 

 

 بسسسسسسسسسسسسسس 

 

آقا پنچره پنچر ................ یعنی خلاقیت و حس افتخار آفرین اراجیف بافیمون پنچره 

 

دوباره نفس عمیق ... مخ خاموش ( شاید همینجا مشکل داشتم .. کدوم مخ؟) چشم خمار ... ده تا انگشت روی کی برد.... شروع 

 

یکی بود یکی نبود یه مادر بچه هایی بود که چند وقت پیش توی تبلیغ های صفحه ای میلش یه بازی جدید کشف کرد . برای اولین بار در ایران. 

 

الکی الکی زد روی صفحه و ناگهان وارد یه دنیای جدید شد!!!! به اسم تراوین 

 

اونجا آدمها متفاوت بودن از سه نوع رومی و توتن و گل 

 

مادر بچه ها مجبور شد به جمع یکی از این سه نوع بپیونده و چون ذاتا خیلی گل بود به جمع گلها پیوست ( البته اونجا متوجه شد که این گل از اون گلا نیست) 

 

خلاصه آنچنان در اون دنیا فرو رفت که دنیای واقعی رو فراموش کرد فراموش کردنی 

 

بسوزه پدر اعتیاد و رفیق بد.... 

 

چی بگم که خانواده اش رو هم آلوده کرد ( البته آق مهندس واکسن زده بود!!) ولی سه تا برادر ها و زن داداش بزرگه و بمیرم براش پسرش هم آلوده شدن خرااااب. حالا دوتا گل چند تا توتن و رومی بماند ولی چیزی که بود این بود که این افراد آلوده به تراوین دیگه شب و روز هم جوار هاشون رو سیاه کردن از بس که یا پای کامپیوتر مشغول بازی بودن و در زمانی هم که نبودن یا داشتن نقشه های کشور گشایی شون رو میکشیدن یا داشتن با هم مرضی هاشون بحث میکردن 

 

وای از حس درنده خویی که در مادر بچا بیدار شده بود وااااااای 

 

دیگه راحت نبود تا اینکه دوتا همسایه رو با منجنیق میکوبید یا مثلا روزی چند هزار از منابع فارم هاش غارت نمیکرد ( آخه اینم شد گل؟ )  

 

بعد یه روز ناگهان صاعقه ای از آسمان بر  سر مادر قصه ما فرود آمد که : ای مادر چه نشسته ای که از یاد خدا غافل شده ای  و دیگر نه بچه ای میشناسی و نه آق مهندسی!!!! مادر جان آنچنان بهت زده شد که همان روز طی یک تصمیم آنی اکانتش رو به یک غریبه واگذار کرد( مادر خودش رو خوب میشناخت که اگر به خودی واگذار کنه اعتیاد خانمان سوزش اجازه نمیده و فردایش اون رو از حلقوم خودی محترم بیرون میکشه ) واگذار کرد واگذار کردنی حتی ایمیلش رو هم عوض کرد 

 

و از فردا مشغول مداوا شد روزی چند بار خودش رو به تخت میبست بعد باز با چنگ و دندان باز میکرد و سراغ کامپیوتر می اومد و تا میتونست در دل به غریبه محترم ناسزا میگفت ! و باز به سرعت خود را به تخت میبست  

 

خلاصه................  

 

 

بابی بابی چقدر هورماهور بافتم ...  

 

خلاصه ........... 

 

اعتیاد درمان شد ..... تقریبا  ولی خاطره اش از ذهن ها نرفته و هنوز دیده میشوند اشخاصی که مشغولند و کاملا از ظواهرشون معلومه مخصوصا برای کسی که قبلا مبتلا بوده ... 

 

 

نکته : ایمیل باز نکنید.... 

 

نکته 2 : با دوست بد نپلکید .... 

 

نکته 3 : اگر یکی رو دیدید که نگاه میکند و نمی بیند  و اگر دقت کنید در چشمش دژ کوب و منجنیق دیده میشود بلافاصله بین خودتون و ایشون فاصله بیاندازید چون مطمئنا سعی در آلوده کردن شما هم میکند ! 

 

 


 

آخرین نکته اما نه کم اهمیت ترینش :  دلم براتون تنگ شده بود

با چه رویی ؟

سلام


نمی دونم این روئه یه سنگ پای قزوین ؟!!!


حالا اشکال نداره یه کمو ( الک ) می گیرم جلو صورتم میام جلو سلام می کنم . منو ببخشین که این جور بی خبر رفتم و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نکردم . ولی چون باید تقصیر کسی گذاشت می گم .

1 : ای دی اس المون قطع شده و چون باید جا به جا شیم فعلا دوباره وصلش نمی کنیم . دایال آپ هم که خون به جگرمون می کنه تا دو تا صفحه فکسنی رو باز کنه ...

2 : تنبلی نمی گیم حالا می گیم کاهلی کردن هم برای خودش عوالمی داره اون رو باز نمی کنیم که چند فصل داره که از هر فصلی فصول دیگه یی باز می شه ..

3 : مسافرت .... جاتون خالی رفتیم سفر دو سه روز تهران ، سه چهار روز مشهد ... برگشتیم کرمان و رفتیم شمال به به چه هوایی ... جای اونایی که دلشون همراهمون بود خیلی خالی یادم باشه عکس هاش رو براتون بذارم .

4 : دارم اسباب کشی می کنم باید در اسرع وقت وسایلم رو ببندم ولی حسش نیست شما این دور و بر حس فروشی سراغ ندارین ؟

 

 

بارون



سلامممم


بارون اونم چه بارونی مممممممممممممممممماه......


به به چه هوایی .....


چه کیفی داره ......



اینم عوض حال و احوال , نیست خیلی این چند وقت حضور به هم رسوندیم !!!! خوبین خوشین سلامتین؟ میـــــــــــــــــــــگذره .......


ما که خوبیم الحمدلله سفر خیلی خوبی رفته بودیم آی کیف کردیم .... خوب بگذرد زلزله الممالک هم بالاخره حضور موثری داشت و سعی خودش رو در تکه پرک کردن جمیع اهل خونه کرد !!!!!

دیروز میخواستم آپ کنم بعدش دیدم روح جناب هاپو در رگ هامون دمیده منصرف شدم ولی امرووووووووز به به !!! به به !!!! خیلی ممنونم ....

امروز از صبح که پا شدیم با هوای لطیف بارون زده حسابی کوک کوک شدیم بعدشم که به به !!!! مهمون شدیم و ظهر هم که خودمون رو انداختیم انداختنی ... خلاصه الان که اومدم پای کامپیوتر دیگه حس پاچه گیری که هیـــــــــــــــــــچ کاملا رام و خونگی ... به به


خلاصه ، قدیما جوق ( جوی های خندق مانندی ) از وسط کوچه ها رد میشد که آب مصرفی منازل رو هم از همونجا تهیه می کردن ( خوش به حال خونه آخر کوچه ای )

دونفر که دعواشون می شد طرف می گفته : مٌ ای ور جوق ت مم او ور جوق ، پیرن یکی نا زار ....

ترجمه ( من این طرف جوی ، تو هم اون طرف جوی ... پیرهن یکی نه هزار ( ریال) ...)

نکته !!! پیراهن فلون قدر قیمتی ارزش یقه چاکوندن نداره ......

بعلــــــــــــــــــــــــــــه جونم وشتون بگه که ای جماعت بلند شدن رفتن عمره همچی بفهمی نفهمی ما رم هوایی کردن ... ایشالا به همه شون خوش بگذره ما رم از یاد نبرن ( منظور چیز بدی نیست همون سوغاتیه )

بعدشم .... میخواستم یه چیزی بگم به قول عمو خوب شد یادم رفت ....

آقا ما چند وقته چیزی ننوشتیم از عادت رفتیم فعلا خدافظی

یادم اومد بر می گردم نترس....

I'm back










سلام



سفر بودم چه سفری!!!!!!



مشهد بودم جای شما خالی نایب الزیاره همه دوستان بودم . یوخده طول کشید ، آی حال میده!!!!



ایشالا خستگی سفر رو که انداختم هفشده تا ماشین رخت رو که شستم ، برمیگردم و گپ میزنم



فعلا خداحافظتون تا برگردم تکلیفتون رو روشن کنم