سلام ؟ ..... سلام

به یارو گفتن پسر عموت اچ آی وی گرفته گفت نامرد همین چند روز پیش که جی ال ایکس گرفته بود!!



راستی سلام !


خوب دلم تنگ شد چکار کنم عیالوارم ایدز که ندارم !!


بعلـــــــــــــــــــــه .... میگفتم


آقا چند بار گفته باشیم واه واه بچه های این دوره و زمونه رو ببین ذره ای از پدر و مادراشون حساب نمی برن ما جلو مامان و بابا مون خدا بیامرز موش میشدیم ( چشمک و نیقو ) حالا برای اینا گلومون رو پاره کنیم حد اکثرش یه لیوان آب میارن که نفس کم نیاریم خدای نکرده


ولی خداییش من که یاد نمیدم موش شده باشم جلو بابا و مامان مووش نشدیم ولی خوب احترامشون رو هم میذاشتیم  جدا از زانو نوردی که به محض ورود بابا باید انجام میشد که عبارت بود از حمله از راه دور با فریاد بابا سلاااااااااااااام و گرفتن دو دست در دستان و پای اول سر زانو پای دوم روی شکم پای سوم روی سینه و نشستن سر شانه بابا که با خنده شیرین ابوی و حرکت به سوی مبل تمام میشد و صحنه بعدی ما پخش شده بودیم روی مبلای بزرگ سبز راحت که مثل آشیونه بچگیای ما بود


نیس ما طفلکیا کامپیوتر و دی وی دی و استغفرالله ماهواره و پی اس پی و کوفت و زهر مار نداشتیم !! این مبلهای سبز که تا همین آخری نشد بابا با سر رنگش به صلح برسیم اونا میگفتن آبی من میگفتم سبز و حال این بود که اینا یه نخ سبز داشت یه نخ آبی !!!! حکم قایقهای نجات ما و اتوبوس و خونه و مدرسه و همه چیز رو برای ما داشت البته اون زمانی که هوا مناسب حیاط رفتن و باغچه نوردی نبود ....


چه روزهایی که نخ کاموا به دست و با کمک یک سوزن قفلی که کج شده بود و نقش قلاب ماهی گیری رو بازی میکرد از روی پشتی این مبلا ماهی گیری یا هر نوع آشغال و کوسن و دمپایی که به قلابمون می افتاد می کردیم... چه بسا روزهای دیگه که با استفاده از فضای بین مبلها و میزها و با به کار گیری پشتی وبالش و ملافه  آپارتمانهای بساز و بفروشی زپرتی میساختیم و در اون ها به خونه بخت میرفتیم یا مدرسه یا اداره یا هرچی ..... چه بسا روزها که از روی این مبل به روی اون یکی میپریدیم با این تجسم که در زیر پامون سیل خروشانی غلیان میکنه .....


مبلها هنوز همون مبلها... همون قالی ... همون اتاق ... دمپایی ها با اندکی تفاوت کوسن از نوعی دیگر ... ولی بچه هامون روی مبلها ولو شدن و با چشمهای خمارشون به صفحه تلویزیون خیره شدن.... یا سرشون خم روی موبایلهاشونه و گیم بازی میکنن .... با دیدن هیچ بزرگتری از روی احترام برپا نمیزنن ...شوق و ذوقی هم برای رفتن توی حیاط ندارن ... نگرانم ؟ بله .... کاری میکنم ؟ دعا .... گاهی هم گوشزدی که پاشو بچه بزرگتر که نشسته تو نباید زانوهات از سرت بالا تر باشه


واو عجب غلیان احساساتی بود و خوب چسبید



برگشتم ؟ نمیدانم



میمانم ؟  الله اعلم



دوست دارم بمانم ؟ البته



شما چطور ؟


هرکی نفهمید چی نوشتم برگرده از اول بخونه اگه باز نفهمید غمش نباشه خودمم نفهمیدم


پیوست : آق مهندس و بچه ها هم خوبن سلام میرسونن زلزله بزرگ شده ریشتر هاش هم باخودش بزرگتر شدن اوضاع و زمونه هم به قول ننه سمانه ای ...... میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگذره

نظرات 2 + ارسال نظر
پردیس جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ

به دلم تنگ شد !من همیشه مطمئن بودم اون مبلا سبزن!باید از روشون پرید!چه خوب بنویسین حالا که اومدین چسبید حسابی

مرسی عزیزم کامنت تو هم چسبید حسابی

ایشالا مینویسم

شاذه شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ق.ظ http://moon30.blogsky.com

به به سلامممم!!
کامنتتان اول صبحی خماری را از سرمان پراند! چه خوش برگشتین! انشاالله به سلامتی و دل خوش!
یه عالمه بوووووووووووووس برای مادر و همه ی بچه ها :*******

خیلی ممنون

نمدونم برگشتم یا نه ولی فعلا توی مودشم

منزل خودتونه تشریف بیارین قدمتون بر چشم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد