این همایون سال فرخ بر شما فرخنده باد
دولت و اقبال و فرّ و جاهتان پاینده باد
آنچه در سال گذشته رفت بر یاران ٬ گذشت
زندگیشان با سعادت یار ٬ در آینده باد
آمین
سلام عزیزانم
چون احتمالا تا سال آینده نمی تونم آپدیت کنم ٬ از همین الان سال نوی خوبی رو براتون آرزو می کنم ٬ انشاءالله سال نوی خوبی رو همراه با سلامتی و دل خوش با خانواده تون سپری کنین.
خداحافظتون
سی یو سال دیگه
ای چشمه نور ٬ انشعاباتت کو؟
ای خانه ات آباد خراباتت کو؟
در شهر نشانه ای ز تبلیغ تو نیست...
ای عشق ٬ ستاد انتخاباتت کو؟
سلام خواهر چی بگم چی بشنوی از اوضاع و برنامه های ما که مثل یه کلاف در هم پیچ پر گره (ور هم شور ) همچی چیزی شده .... از صبح کلاس آشپزی بعدش یه سری به دوستمون قهوه بخوریم دلمون تنگ شِده بید وا بشه...
بعدش بدو بیا خونه مثل ... دستپاچه یه نهاری ور سر بکش آق مهندسو همطو ول کن تو خونه برو کلاس عربی ٬نعم یا حبیبتی ها یه همچین چیزی ...
بعد از کلاس بدو بدو بوتیک لیدا خوب اونم که از نماز شب واجب تره ..
بعد با بر و بکس برو زامون یه بنده خدایی که از ۴-۵ روز پیشش تو رو دعوت کرده برای زامون خودش خوب بیچاره اونم دل داره ....
بعد برو خونه دختر دایی از صبح بهش قول دادی نمیشه نری برو بنشین به به چه مهمونای عزیزی چه صاب خونه عزیزی آخ جون خوش میگذره اگه این گلو درد لامصب بذاره ( استغفرلا گوشاتونه بگیرین )
بعد بیا خونه بچه تب دارت رو تحویل بگیر از صبح ندیدیش خودتم که از سر درد و گلو درد داری می میری ...
فردا هم باز روز از نو روزی از نو....
برو بانک پول بگیر بدوبدو برو اون سر شهر صاب مرده قبل از عید شلوغ پلوغ چند تا کادو مونده نگرفتی . کادو ها رو بخر ... اوف. ته کیف پولم درد گرفت ...
بعد بر گرد این سر شهر برو کلینیک پیش دکتر جونت دکتر گرفتاره بیچاره یک ساعته رفته توی حلق یه دختره حجومت ( حجامت ٬ حکایت از انزجار میکنه ) بد بخت آندوسکوپی در نمیاد هی ما بکش دخترو بکش ٬ ما بکش دخترو بکش ...
نه بابا قوز کردیم تو لابی تا دکتر از تو حلق دخترو در اومده ٬ حالا هشکی نیست بگه تو مگه مرض داری برا یه سرما خوردگی معمولی حتما باید بری پیش دکتر متخصص آندوسکوپی؟
خوب مرض دارم دیگه..
بعد یک ساعت و نیم رفتیم دکتر سه سوت معاینه کرده نسخه مونه پیچیده رفتیم استوندیم ( گرفتیم ) بعد سوپر و برگشتیم خونه
آق مهندس داشت سس سالادو میزد خداخیرش بده ...
بدو بدو اسباب نهار بذار نهار بخور ...
بچه مریضت رو بخوابون خودت هم به شدت احساس مریضی می کنی ...
هاااااااااااااااااااااااااااان نگفتم تو راه همه این کلافه گردی ها زنگ زدم مهمونم دعوت کردم ( جوش نزنین ساندویچشون میدیم )
بعدش افتادم توی آشپز خونه کیک پختم بعد هزار و اندی سال .. دسر پودینگ کارامل درست کردیم آخه باید معلوم بشه کلاس آشپزی میریم ... روی کیکمونم کرم شکلاتی آسان دادیم...
سالاد .. میوه ...
زینـــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ.. مهمونا اومدن
یه ساعت نشستن خیلی هم داشت خوش میگذشت که زلزله الممالک شروع به جیغ کشیدن کرد از نوع بنفش متمایل به سیاه!!!!!!!!!!
هیچی مهمونا دماشون رو گذاشتن روی کولشون و دو تا پا داشتن چار تا دیگه قرض کردن و الفرار..
توضیحا ... مریض تشریف داریم ... خوب که شدم میام از دلتون در میارم
به افتخار تمام شدن ماه صفر و شروع شدن ربیع الاول
هیپ هیپ.....
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا
امروز حالم حسابی بارونیه!!
عجب دنیاییه دنیای کودکی!!!
یادم میاد اون موقع ها شبا که مامانمو مجبور میکردم واسه م پیش از خواب قصه بگه... قصه ملک ابراهیم و کره اسب دریایی.. قصه خاله سوسکه که زن آقا موشه میشد.... قصه ملک جمشید..... قصه.....حالا همه شم از اول تا آخرش بلد بودم...
بعد ، مامان بیچاره هم بعد یه روز کاری پر مشغله، تازه مجبور بود بشینه واسه من قصه بگه.
یکی بود یکی نبود... زیر گنبد کبود، توی یک........
.....بله ...چی میگفتم؟ آها! ملک ابراهیم توی مکتب خونه نشسته بود که یهو! کره اسب دریایی اولین شهنه رو کشید ... یعنی ملک ابراهیم بیا که ( مینا) میخواد بره مهمونی... توی مهمونی همه دوستاش بودن.. سیمین بود و سنبل........
- مامان!!!! بازم خواب رفتین؟
ها! کجا بودم؟.......
الان هم که شبا مینشینم کنار تخت دختر کوچیکم که قصه براش بگم... ( اون روزا که خیلی خوابم گرفته و نمیتونم از روی کتاب براش بخونم) ، تاریخ رو می بینم که دوباره تکرار میشه....
یکی بود ، یکی نبود .... یه خاله سوسکه ای بود......
..... آره ، خاله سوسکه چار تا پا داشت چار تا پای دیگه هم قرض کرد و از دست قصابه فرار کرد....بعد....( روشن) یه روز به مامانش گفت: مامان.....
- مامان!..... بازم خواب رفتین؟!
...ها ! کجا بودم؟.......
میدونم که خیلی از مخاطبای من هنوز چیزی از اون دوره شون نگذشته. هنوز باید قصه های شبانه و بوسه قبل از خوابی که مامان یا باباشون براشون میگفتن خوب یادشون باشه... به نظر من اینها عزیز ترین گنجهای زندگی من هستن که سعی می کنم همیشه اونا رو ته صندوق خونه قلبم حفظ کنم، نکنه یادم بره!
یادتون میاد آخر شبا که از مهمونی به خونه بر می گشتین.... آیا شما هم وقتی علامت سر کوچه تونو می دیدین، یهو گردنتون شل نمیشد و خودتونو به خواب نمیزدین که بابا وقتی که ماشینو تو گاراژ زد بیاد و آروم شما رو بلند کنه سر شونه بذاره و ببره توی تخت خواب بخوابونه؟ جالب اینجاست که بابا خوب می دونست که شما خواب نیستین ولی بهتون توی بازی کردن رل آدمای خواب کمک میکرد....
تاریخ اینجا هم برای ما تکرار میشه و ما هم مثل بابا به روی خودمون نمیاریم که خبر داریم نی نی خواب نیست ، همونجور مثل بابا بغلش می کنیم و به تخت خواب می رسونیم... چون می دونیم که اینم جزو گنجینه های آینده بچه مون توی قلبش حفظ میشه.
احساس کردم به یه مادر بزرگ قصه گو تبدیل شدم....
فدای همه...
شما می دونین .... خوردم رو به چه ..گ.. ای می نویسن؟
هشکی نیست بگه مادر تو که با یکی بچه دور این کلاسا رو خط کشیده بودی حالا با سه تا بچه مغز خر خورده بودی تو هفشده تا کلاس اسم نوشتی حالا فرصت نمی کنی کله مبارک رو بخارونی ؟ تازه هزار و پونصد تا برنامه مهمونی صبح و ظهر و شام داری که همه رو هم می خوای همین پیش از عیدی دعوت کنی ؟!!!!
بیخود نیست آخرشم هشکدوم از مهمونیا رم نمیدی اگه سر ۴ تا از ای کلاسا هم غیبت بخوری هم تقصیرا خودته ... دور ورت داشته ؟ پس بگرد تا بگردیم....
الان که اینجا نشستم همی الان میتونستم خونه مامان بزرگم مشغول بده بستون دل و قلوه باشم ... الان که اینجا نشستم می تونستم مشغول نوشتن مشقا عربیم باشم که دو هفته شم رو هم شده ... الان که ایجا نشستم می تونستم مشغول خرید اون چیزایی باشم که الان شیش روزه می خوام برم بخرم و ق ت نمی کنم... الان که اینجا نشستم می تونستم لا اقل یه کمدی رو بریزم بیرون تمیز کنم خیر سرم ....
الان که اینجا نشستم حوصله هشکدوم از این کارا رو ندارم ... می خوام برم چار تا وبلاگ بخونم شاید دو تا کامنت بذارم یا برعکس ...
الان به شدت از خودم بدم میاد ...
گفته بودم از خونه مون؟....
..... یه حیاطی داشتیم که به اندازه کوچکی من بزرگ بود .... البته اینم بگم ٬ هرچی من بزرگ شدم اون کوچیک شد .
توی باغچه حیاط ما ٬ یه دونه حوض سنگی بود باسنگای گردی که از ته رودخونه جمع کرده بودن ٬ یه آبشار کوچیک هم داشت و آب از توی حوض پمپ می شد بالا و از توی آبشار یواش یواش با آهنگ دل انگیز آب پایین می ریخت .
یه باغچه کوچیکم واسه خاک بازی ما بود که با خاک های نرم برای خودمون روزا قصر های خیالی بسازیم ...
اون تهش سپیدار بود جلو ترش ابریشم و یاس کبود ٬ سه رنگ و یه گیلاس بود ... و از همه مهمترش یه آلبالو ...
این درخت آلبالو برام خاطره ها داره ... اولای فصل بهار من به همراه شکوفه ها روی شاخه های اون اطراق می کردم ٬ وقتی گلبرگاشون می ریخت من با دونه دونه های سبز ریز عهد دوستی ریخته بودم .
روزا بعد از مدرسه روی درخت می رفتم و انتظار خرداد رو می کشیدم ٬ اولش آلبالو ها زرد و نارنجی بودن٬ بعدشم قرمز روشن و هنوز مزه آلبالو ها گس و ترش بود ... اما من باکی نداشتم خوردنو شروع می کردم ...
چه درخت خوبی بود یادش به خیر ... اون روزا دیگه پاتوق من و سروناز از سر دیوار به درخت منتقل می شد ... چه راحت جای سه تا بچه رو میداد ٬ یه شاخه اش که بهشت بود چون می شد بدون اینکه دستت رو به شاخه بگیری روش واستی و دو دستی آلبالو ها رو بقاپی .. اون یکی باید روش وامیستادی و دستت رو به شاخه بالای سرت می گرفتی ولی ماتمی نبود ٬ واسه ما که حال میداد ...
میدونی آلبالویی که قبل از تو یه گنجشک نوکش زده باشه خیلی خوشمزه تره ؟ خوب دارم بهت می گم ... می گی نه امتحان کن ...
یه روزم روز جهانی آلبالو چینی اعلام می شد ... همه بچه های محله مون جمع می شدن تا با هم آلبالو ها رو بچینیم ٬ چند نفر روی درخت ٬ چند نفر روی دیوار ٬ بقیه هم پایینا آلبالو هایی که چیدیم رو تو سبد های بزرگ خالی کنن ... باز دوباره سطلا رو با طناب می کشیدیم تا دوباره پر بشن با آلبالو های ترش و آب دار ......
ای خدا چی می شد باز دوباره مزه آلبالو هایی که وسط کار میخوردیم رو حس کنم ؟
دیگه هیچی بچگی مون نمی شه ٬ دیگه هیچوقت دوستیا مثل اونوقتا نمی شه ..
یادمه با اون موهای ژولیده که به هیچ سراطی مستقیم نمی شد سبد به دست از دیوار بالا و پایین می شدم
یادمه حاتم با اون همه دیسیپلین و ژست و ادا با پیژامه می اومد تا لباساش خدای نکرده آلبالویی نشه
سرو ناز بود، خان داشم بود، سلی بود، ساره و خاتم و حتی دختر خاله های دیگه هم همه به عشق اون سبد آلبالویی که آخر سر دست مزدشون بود از محله های دیگه می اومدن .
عجب صفایی داشتیم ، با چه چیزای کوچیکی حال می کردیم ....
باز دلم هوای اون موقه ها رو می کنه