غیبت نباشه

سلام

 

یه قوم و خویشی ما داریم نمی گم عموم هستن مبادا غیبت بشه .... که یه گوله نمکن یه عادت هم دارن مثلا می گن این نقل قول رو نمیگم از کی می کنم غیبت نشه ولی اول اسمش (مثلا) مینا دختر عمو فلانه....

 

خلاصه این قوم و خویش ما خیلی وقتا شغل شریف گرم کردن مجلس رو به عهده دارن ( نه مثل شوفاژ ) هنوز گرم تر ... حالا من تا اینجا رو نوشتم ولی آلزایمرم اجازه نمیده بقیه رو بنویسم این اینجا بماند تا یادم بیاد چی می خواستم بنویسم ...

 

خوب ....

 

گفتم شوفاژ ٬ مادر بزرگی داشتیم ما که خیلی نازنین بود ... سواد مکتبی داشت یعنی قران می خوند ولی سواد فارسی رو نداشت ولی اینقدر ازداستان امیر ارسلان خوشش می اومد و اینقدر نشست و به این کلمات نگاه کرد تا بالاخره تونست کتاب فارسی رو هم بخونه ..

 

اسم خودشونم می تونستن بنویسن همین...

 

ولی سواد عشق و مهربونی رو از همه بهتر بلد بود .. آدمیزادی نبود که عاشق نازنین خانوم ما نباشه ...

 

خلاصه مادر بزرگ قصه ما به دلیل کمبود سواد یا فقط به دلیل بی حوصلگی بعضی اسم ها رو نمی خواست یاد بگیره مثلا : ( گریپ فروت ) که بهش می گفت شوفاژ !!!!

 

یا یادش بود که اسم فلانی ( سلیمان ) یکی از اسماء پیغمبرانه پس بهش می گفت ( جرجیس )


حالا این مادر بزرگ ما یه نوه ای داشت که از نمک دست کمی از مادر بزرگش نداشت یه بار این آقای نوه در میوه فروشی به گریپ فروت ها اشاره می کنه و میگه :

 

- آقا این شوفاژا کیلویی چند؟

 

-  ۱۰۰ تِمن .

 

- ( به لیمو شیرین اشاره می کنه ) ای شوفاژا کیلویی چند ؟

 

- اوی اُمِدی نسازی ... به گریفروتا گفتی شوفاژ هچی نگفتمت لیمو شیرین دگه راه نداره !!!!

 

 


 

یه فوم و خویش دگه ای داریم بلا نسبت تهرونیه هر چند وقت یه بار می اومد کرمون یکی از اون هر چند وقت یه بارا  یکی بهش (لور* ) تعارف کرده بود ...

 

بعد چند وقت خانم باز به کرمون اومده بود و دلش هوای لور کرده بود ٬ به بازار میره و از یه عطاری با لهجه شیرین تهرانی اش می پرسه :

 

آقااااااا ..... شما از اون چیزایی که نه خوشمزه است نه بد مزه .... نه ترشه نه شیرینه .... نه نرمه نه سفته ... دارین؟

 

مغازه دار یه ابروشه بالا مندازه  نگاه ابله اندر سفیهی به قوم و خویش ما مندازه و با تبختر می فرمایه :

 

حال دیدی؟

 

 


 

یه قوم و خویشی داریم ما که فامیلش رو راست راستی نمی گم حالا شما بگین آقای کرمانی ...

 

روزی روزگاری یکی از آشنایان دوووور گپ خیلی گرمی رو  با آقای کرمانی شروع کرد آقای کرمانی هم هر قدر به حافظه رجوع کرد اسم این آشنا رو به یاد نمی اورد ...

 

آقای کرمانی : ببخشین شما منو می شناسین؟

 

آشنا :  اختیار دارِن آی رشید فرخی !!!!

 

 


 

 

* لور  یه چیزیه مثل قرقروت ( تلف) ولی نه ترشه نه شیرین نه خوشمزه است نه بدمزه !!!

 

اگر قرقروت رو از آب زیر ماست درست می کنن لور رو  از آب زیر پنیر که می جوشونن تا غلیظ بشه درست می کنن.

 

نگارنده زیاد نمی پسنده ولی وقتی پیش بیاد می خوریم حالا که پیش نیومده !!!

 

 


 

خوب گیرم یادم نیومد چی می خواستم بگم حالا باید هی صفحه سیاه کنم سر ملت رو ببرم؟

 

خداحافظ

نظرات 7 + ارسال نظر
ماه نصفه پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 02:29 ق.ظ http://morningmoon.blogsky.com

آخی!!
شما چقد ناز می نویسی!

چه لطف دارید شما به من !!!

فانی پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:29 ق.ظ http://www.fantastikaa.blogsky.com

سلام...ممنونم که بهم سرزدین...فقط می ترسم اگه بلاگمو کامل بخونین دیگه بهم سر نزنین...بازم مرسی

سلام

از ظاهر اولیه اش خوشم اومد احتمالا تا آخرش خوبه

شما مرسی

یک دوست پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:24 ق.ظ http://harimemehrabani.blogfa.com/

سلام ، حال شما ؟
اولا خدا رحمت کنه مامان بزرگتون رو ، واقعا نازنین بودن ، همون سواد مکتبی شون می ارزید به سواد این دانشگاه رفته ها .
بعدشم من خیلی هوسم شده کرمونی بنویسم از بس شیرین می نویسین .
بعد بعدشم این که مامان من یک عمه جانی داشتن که بهش می گفتن عمبیبی !(عمه بی بی ) ایشون خودش یک دایره المعارف بوده از کلمات و اصطلاحات کرمونی !
یه خاطره خارج از مطلب : ایشون همیشه هرکاری که هرکس می خواست انجام بده ، فوری دستورش رو صادر می کرد . مثلا بچه ها سفره رو می آوردن بندازن می گفته : بچا ای سفره ر بندازن و .....
تو خانواده ی ما هرکی همچین کاری بکنه بهش میگن :چشم عمبیبی !
۱۴-۱۵ سال پیش ، اوایل زندگی مشترکمون ، جایی مهمون بودیم .من یه پیشنهادی دادم که همسرم می خواست همون لحظه همون کار رو انجام بده ، به محض این که حرف از دهنم در اومد ایشون گفت : و خداوند عمبیبی را آفرید !
که ملت از خنده منفجر شدن !
حالا چه ریطی داشت نمی دونم !!!

سلام

خداوند رفتگان و ماندگان شما رو هم بیامرزد

داستان عمبیبی شما هم خیلی جالب بود ...

من که خزعبلاتی رو سر هم می کنم که باید داستان های جالبی می بود اگر آدم با ذوقی می نوشت

ولی برای باز کردن سر صحبت خوبه...

هر چی باشه از پرتقال بهتره

گل پر پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ق.ظ

عرض شود خدمت با سعادتتون ٬‌چند روز پیش دوستی این موضوع آی رشید فرخی رو برام تعریف کرد خندیدیم..منم از این لور های که می فرمایید نخوردم‌٬حال دیدی؟:دی.غیبت نباشه دخترخاله مون دستش به قلم می ره خوش وقت می شیم.

عرض شود خدمت با سعادتتون دختر خاله ها قدمشون همیشه ور رو چشم هر وقت دست به ماوس می شن ما هم خوشبخت می شیم

بلوط پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:34 ق.ظ

سلام!
این قضیه شوفاژ خیلی بانمک بود! :))
خدا رحمتشون کنه. من که ندیدمشون ولی تعریفشونو خیلی شنیدم.

ماجرای عم بی بی (عمه ی مادربزرگم) رو هم نمی دونستم که الان از عمه ی عزیز تر از جانم شنیدم!
در ضمن من مدتهاست که به انجمن منتظران بهار 87 پیوستم!

سلام

خدمت عضو محترم انجمن سلام و عرض ادب

شاذه پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 07:02 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

سلاممممم
خوبین خوشین سلامتین انشالا؟ کسالتی ندارین؟ آقا... بچا همه خوبن انشالا؟ الهی شکر. مایم بد نیستیم.
قصا بامزه ای بود. خدا همشون بیامرزه. به قول خودتون زنده مرده نداره. خدا هممون بیامرزه!

سلام علیکم الحمدالله ما خوبیم شما خوبین انشاالله ؟

الهی شکر

میـــــــــــــــــــــــــــــــــــــگذره ..

زیرشیروونی جمعه 5 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ق.ظ

مرحمت نموده آپ بفرمائید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد